اینجا بدون من
- شناسه خبر: 8546
- تاریخ و زمان ارسال: ۱۵ تیر ۱۳۹۹ ساعت ۱۷:۳۳
- نویسنده: کلام تازه - سپیده نقدی
پایگاه خبری تحلیلی کلام تازه | روزهای آخر ماه رمضان بود. اغلب عادت داشتم بعد از نماز صبح و خواندن قرآن از خانه بیرون بزنم و کمی پیادهروی کنم. آن روز هم طبق عادت در فضای سبز روبروی خانه در حال پیادهروی بودم. چهره مظلوم دخترکی با ساکی در دست توجه مرا به خود جلب کرد. دخترک با عجله پیادهرو را طی میکرد. استرس داشت و مدام پشت سرش را نگاه میکرد. گاهی هم کنار خیابان توقف میکرد تا بتواند تاکسی بگیرد. برایم جای تعجب داشت که این وقت صبح، دختری با ساکی در دست، اینجا چه میکند؟
کنجکاو شدم و دنبالش رفتم. چهرهاش برایم آشنا بود. متوجه من شد و روسریاش را جلو کشید. محکمتر ساکش را در دستش گرفت و تندتر از قبل قدم برمیداشت. شَکم تبدیل به یقین شد. میشناختمش، پشت سرش راه افتادم. فاصلهام را با او کمتر کردم و صدایش زدم. شروع به دویدن کرد. ناخودآگاه دنبالش دویدم و دستش را گرفتم. ترسیده بود.
با صدای لرزان گفت: خانم شفائی تورو خدا به مادرم چیزی نگویید.
بیشتر نگاهش کردم. الهه بود، دانشآموز کلاس هفتم خودم.
الهه جان این موقع صبح با این ساک، توی خیابان چه کار میکنی؟
بیاختیار به گریه افتاد. خانم توروخدا…. خانم توروخدا….
گفتم: دخترم نگران نباش و به من بگو چی شده؟ کمکت میکنم. نمیخواهم برایت مشکلی پیش بیاید. گریهاش به هق هق تبدیل شده بود و پشت سر هم حرف میزد و به سختی حرفهایش را میفهمیدم.
خانم هیچکس من را دوست ندارد. خانوادهام از من متنفرند. من هم آنها را دوست ندارم. دارم از دستشان فرار میکنم. میخواهم به مشهد بروم و در خوابگاه، تنها زندگی کنم. آنجا دیگر کسی به من گیر نمیدهد. کسی مسخرهام نمیکند. مامان و بابا هم من را دوست ندارند… من را نمیخواهند. مدام با من دعوا میکنند. همیشه طرفداری امیر را میکنند، چون از من بزرگتر است و همیشه در خانه حرف، حرف او بوده…
هوای آرزو را دارند، چون بچه کوچک خانه است. امیر من را مسخره میکند و به من میگوید «دماغ گنده لاغرمردنی» خانه برای من جهنم شده، همیشه جنگ و دعواست… از وقتی مامان بزرگم فوت شده، مامان هم عصبی و بداخلاقتر شده. چند روز پیش به من گفت «بری که برنگردی». من هم دارم میروم که دیگر برنگردم. بابا هم که نصف شب از سرکار میآید و اصلا او را نمیبینم.
انگار نه انگار که من هم یک آدم توی آن خانه هستم. انگار کلا اضافیام. هیچکش حواسش به من نیست. چند روزه دارم وسیلههایم را جمع میکنم، مامان حتی نفهمیده دارم چیکار میکنم. من که بروم همسایهها هم از دستم راحت میشوند و حاج خانم طبقه پایین نمیآید شکایت سروصدای ما را بکند و مامان هم بگوید «همش تقصیر توئه»
یکریز حرف میزد و گریه میکرد. دنیایی از بغض و اندوه در صدایش موج میزد. تصور زندگی در آپارتمان ۷۰ متری، با سه بچه که هر کدام دنیای خاص خودشان را دارند، آنهم در شرایط قرنطینه و تعطیلی مدارس. خستگی، کلافگی و ناامیدیاش مرهمی بیش از حرفهای منطقی میخواست…
نمیدانستم چطور آرامش کنم. نمیدانستم چه طور به یک دختربچه ۱۴ ساله از دغدغههای زندگی و مشکلات پدر و مادران بگویم. نمیدانستم چطور برایش از دنیای ناامن بیرون از خانه و تصمیم اشتباهی که گرفته، بگویم. به نظرم تنها تسکین آن لحظه برای اندوه بیپایان او، شنیدن حرفهایش بود. حرفهایی که اگر فرصت گفتن آنها را در کانون خانواده داشت، روی هم تلنبار نمیشد…
سپس نظر کارشناسان را در این خصوص میخوانیم: