داستان خیال انگیز سفر عاشقانه من و پروانه
- شناسه خبر: 7741
- تاریخ و زمان ارسال: ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۵۶
- بازدید :
- نویسنده: کلام تازه - سپیده نقدی
حمیدرضا نظری – کلام تازه | در سحرگاه و در تاریک و روشن هوای شهرم و درآستانه نوروز روح نواز و شادی بخش، در جست و جوی خانه دوست، از کنار شکوفههای بهاری میگذرم و در پیاده رو خیابانی طولانی قدم میزنم که ناگهان پروانهای زیبا به نرمی بر شانه راستم مینشیند و بالهای مخملی با پولکهای ظریف و رنگارنگ خود را به حرکت در میآورد.
من ناباورانه و از گوشه چشم، لبخند زنان به پروانه مینگرم و به آرامی دستم را دراز میکنم تا او را بگیرم، اما او بلافاصله بال میزند و میگریزد و از من دور و دورتر میشود. پروانه، مسیری را در پیش میگیرد و مرا به دنبال خود میکشاند تا در راه او گام بردارم. میدانم و باور دارم که پروانه، خانه دوست را به من نشان خواهد داد؛ او همیشه به گرد شمع چرخیده و سوختن و دلدادگی و عشق و فداکاری را تجربه کرده است.
آری باید چنین کنم؛ باید به پروانه چشم بدوزم و در مسیر او رهسپار شوم؛ او نزدیکترین راه رسیدن به خانه دوست را میشناسد و در این پرواز و سفر بهاری و عاشقانه، مرا با حقیقت عشق آشنا خواهد کرد…
بهار، با همه صفا و طراوتش، نرم نرمک از راه میرسد و زندگی دو باره متولد و آغاز میشود. بهار با همه پاکیها و نیکیهایش، از آن من است؛ باید گلهای رنگین را در دل زمین بپرورانم و شمعها را بیفروزم؛ باید بساط سبزه را بگسترانم و جانی تازه بگیرم و به زندگی لبخندی دو باره بزنم.
اکنون میخواهم از عشق سخن بگویم؛ از سجاده سبزخدا و از سوز و گداز سحری و هوای مسرت بخش زندگی و بهاری که به زودی رُخ مینماید و برای همگان دلربایی میکند؛ بهار دلنشین و چشم نواز، زمین خواب آلود را بیدار میکند و شکوفههای نازنین را به جلوهگری وا میدارد و در هوایی عطرآگین، گیسوان درخشان خود را در همه جای سرزمین خوب من میگستراند.
در نسیم لذتبخش سحر و در خیابان خلوت شهرم، در حال قدم زدن چنان محو تماشای بالها و حرکات زیبای پروانه شدهام که ناخودآگاه و بی هیچ ارادهای، به آرامی و گام به گام به دنبالش حرکت میکنم و در مسیر او پیش میروم. پروانه این بار برخلاف همیشه، بینظم و سرگردان پرواز نمیکند؛ گویی میداند که اکنون باید از سرعت خود بکاهد و بالهای خود را با گامهای لرزان من هماهنگ کند تا فاصلهمان همچنان حفظ شود و در مسیر و راه و مقصدی نامعلوم، یکدیگر را گم نکنیم.
لحظاتی بعد، پیکر زیبای پروانه در روشنی نور چراغهای آویزان خیابان میدرخشد و با بالهای رنگارنگ و خستهاش، از کنار تعدادی از محرومان و گُمگشتگان گرسنه و بیپناه و کارتن خوابهای خفته در گوشه و کنار خیابان و پارک کوچک محله میگذرد و مرا به دنبال خود میکشاند و در سیاهی شب، همچنان به سفر و پرواز خود ادامه میدهد…
اینک من به کودکان و تهیدستان چشم انتظاری فکر میکنم که دیشب گرسنه به خواب رفتند تا شاید امشب و دیگر شبهای باقی مانده عمرمان، دست بیریا و مهربان من و ما، آنان را دریابد و یاریگر روزگار سخت و تلخ شان باشد. آیا میتوان با یک لبخند، خانه دلها را تسخیرکرد؟ آری، میتوان؛ باید سری به خانههای مهربانی اما تهی از نان آنها بزنیم و به ظاهر کلبهشان خیره نشویم؛ سرد نیست؛ داخل شویم و مطمئن باشیم که محبت در انتظار ما است.
خداوند به انسان دیروز و امروز قدرت عشق ورزیدن را آموخت و عشق و ایمان را در آیینه روح و در لابلای شیارهای مغز و در پردههای ظریف و نازک او قرار داد تا عاشق شود و برای همیشه عشق بورزد. باید محبت را درگوشهای از قلب مان جای دهیم و در انتظار شکوفا شدنش لحظه شماری کنیم. عمرگُل، کوتاه است و پژمردگی خود را نمایان میکند اما عشق، همیشه و در همه حال زنده و جاودان است…
اکنون در زمانی کوتاه تا پایان فصل زمستان و آغاز نوروز و بهار، پروانه در ادامه سفرمان از کنار ساختمانی قدیمی میگذرد که بر سر در آن، تابلوی” آسایشگاه سالمندان” نقش بسته است.
لحظهای بعد، یکی از پنجرههای کوچک و فرسوده و زنگزده مشرف به خیابان آسایشگاه باز میشود و پیرمردی فرتوت با چشمانی خندان، به من و پروانه مینگرد. او با دلی شکسته از بیمهری و بیوفایی فرزندانش، اما بیهیچ کینهای از آنان، در انتظار دیدار عزیزانش تا این هنگامه سحر بیدار مانده و با نگاهی امیدوار، همچنان به خیابان خیره شده است.
پیرمرد به شیشه نمناک پنجره نزدیک میشود و با چشمانی کم سو و بغض کرده، مرا به لبخندی زیبا میهمان میکند؛ لبخندی که گویی با من و مردمان خوب سرزمینم، سخنهای بسیار دارد:
” تو میآیی تا گل خنده و شادی بر لبهایم بنشانی و رضایت خالق را فراهم کنی. من به آرامی سلامت میکنم و تو به گرمی پاسخم میدهی؛ دستم را میگیری و هر دو در زیر نم نم باران بهاری قدم میزنیم و از قصهها و غصهها و غمها و شادیهای دور و نزدیک دیروز و امروزمان با هم سخن میگوییم. میدانم که تو با وجود مشکلات فراوان خود، به من ترحم نمیکنی و از صمیم قلب، دوستم داری و من نیز به این دوست داشتن ایمان دارم…”
شکست خوردگان و دلشکستگان و بیپناهان سرزمینمان، دلی پر از درد و حرمان، اما سری مالامال از شور و حیات و احساس دارند. آنان وقت و بیوقت و با صدا و بیصدا، با نگاه و نوای آشنا، ما را طلب میکنند تا یار و یاورشان باشیم؛ ما نیز در این بهار طبیعت، به عشق و مهربانی میاندیشیم؛ چرا که رونق بهار، عطوفت همین دلها و نسیم عطر گستر همین دستها و شبنم پرگوهر همین نگاههای مهرخیز است و بهار، بدون این زیباییها، لطف و معنایی ندارد…
من به عنوان انسانی خسته و گرفتار در مدار بسته زندگی و گمشدهای در عصر صنعت و سرعت تکنولوژی و ارتباطات مفید و سازنده، اکنون در این سحرگاه بهاری میخواهم به دور از وابستگیها و دلبستگیهای گاه پوچ و بیهوده، با توکل به یزدان پاک از جای برخیزم و در جست و جوی عشقی دلنشین و ابدی و حقیقی، به سوی روشنایی حرکت کنم تا تلالو نوری چشم نواز، رقص و شادی امواج بیکران را برایم به نمایش بگذارد و همه وجودم را شست و شو دهد…
پروانه زیبا، در خیابان خلوت شهرم همچنان به سفر و پرواز بهاری خود ادامه میدهد و من نیز عاشقانه به دنبال او به سوی مقصدی نامعلوم گام بر میدارم… لحظاتی بعد، او از سرعت حرکت بالهای مخملی خود میکاهد و به سمت فضایی خلوت و خاکی رهسپار میشود؛ جایی که یک سنگ قبر و یک دسته گل زیبا، هر نگاهی را به سوی خود فرا میخواند. پروانه به نرمی بر روی سنگ قبر مینشیند و به آرامی بالهای رنگارنگ خود را تکان میدهد. با کنجکاوی جلو میروم و به نوشته روی سنگ چشم میدوزم؛ شهید گمنام.
ناگهان بغض سنگینی راه گلویم را میفشارد و همه وجودم را دگرگون میکند و اشک از چشمانم جاری میشود؛ یا امام رضای غریب! چه تنها و غریب است این شهید گمنام سرزمین من!
درکنار قبر زانو میزنم و به یاد صحرای غریب و خونین کربلا و مظلومیت قافله سالار شهیدان حسین بن علی (ع) و خاندان و اصحاب و یارانش، سرم را روی سنگ قبر میگذارم و در خلوت خود، تصاویری از صحنه کارزار شیرمردان ایران زمین، در مقابل دیدگانم به نمایش در میآید؛ خاکریز و گلوله و انفجار و تانک و خون و قرآن و تسبیح و سجاده و شلیک بیامان موشک و توپ و خمپاره و بدنهای سوخته و بیسر و جگرهای آتش گرفته و پاره پاره و لبخندهای شیرین شهیدان و…
به آخرین پنجشنبه سال فکر میکنم و زیارت اهل قبور و دیدار با شهیدان، درگذشتگان، پدران، مادران، جگر گوشهها، اسیران خاک و همه رفتگان و عزیزانی که اینک دستشان از دنیا کوتاه شده و به دیدار حق شتافتهاند؛ رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات…
در سپیده صبح، از بلندگوی مسجد محل، بانگ خوش اذان سحری به گوش میرسد تا مردم را به سوی روشنایی هدایت کند. اکنون درخشنده ترین رویاهای شیرین بشری، به سراغ انسان میآید تا عاشقان را به سایه درخت ایمان فرا بخواند؛ در پای این درخت، چشمهای جاریست که زمزمه آن ما را به خود دعوت میکند. ای خالق مهربان و ای روشنایی جاودان! من، در گردنهها و پیچ و خم روزگار، گرفتار شده و راه خانه دوست را گم کردهام؛ منِ حیران و خسته و پریشان و تشنه، اکنون در این بهار مسرت بخش و دلنشین، راه و مسیر و مقصد خانه را از تو میجویم؛ مرا دریاب!…
در گوشهای از شهر بزرگ من، صدای انفجار چند ترقه و فشفشه و… نوجوانی تازه از خواب برخواسته را به خنده و قهقهه وا میدارد تا شادی دیرین و اصیل و واقعی پدران سرزمین کهن خویش را به فراموشی بسپارد و با ایجاد وحشت و صداهای مرگبار، زودتر از زمان موعود به استقبال جشن ماندگار و جاودان چهارشنبه سوری برود و…
پروانه همچنان به راهش ادامه میدهد و من نیز کنجکاو و خوشحال و سرمست، در پی او روانه میشوم تا باز هم شاهد پرواز آرام و چشم نواز حرکت بالهایش باشم؛ گویی قرار نیست که پروانه من به زودی از حرکت بایستد و بر روی گلی زیبا بنشیند و لحظهای آرام گیرد و استراحت کند. شاید او هم شبِ خدا و نورِ ماه و سحرگاه دلنشین را دوست دارد و میداند که در این سپیده دم بهاری، خداوند مهربان، آرامش بخش و فریاد رس همه قلبهایی است که به عشق او، شیدا شدهاند…
پروانه و همسفر خوب من، به یکباره بال میگشاید و اوج میگیرد و به سمت آسمان پرواز میکند. او پس از عبور از کنار گنبد و مناره بلند مسجد، با کمی فاصله از من، به سمت مقصدش رهسپار میشود تا همچنان مرا بدنبال خود بکشاند و… او میخواهد تا کی و تا به کجا پرواز کند و بالهای خسته و مخملی و رنگارنگش تا چه زمانی و تا چه مسیری با او همراه خواهند شد؟ شاید او نیز چون من، رَه گُم کردهای پریشان و سرگردان است و به دنبال خانه دوست میگردد…
این بار پروانه پس از عبور از چهار راه بزرگ شهر، بیتوجه به گامهای خسته من، بر سرعت بالهایش میافزاید و با شتاب بر لبه پنجره یکی از اتاقهای رو به خیابان مینشیند و به کودکان یتیم و بیسرپرست پرورشگاه نگاه میکند؛ کودکان معصومی که پس از دلتنگیها و گریهها و امیدها و خندههای روزانهشان، اینک به خواب ناز فرو رفتهاند تا شاید فردا و فرداها، زنی از راه برسد و با لبی خندان و رویی گشاده، دست شان را بگیرد و آنان را با خود ببرد؛ زنی شاد و مهربان که “مادر” صدایش کنند و در آغوش گرم او به آرامش برسند…
به صدای دلنواز موذن و مناجات و آیات آرامش بخش سحری گوش جان میسپارم تا به آرامش برسم و خون گرم در رگهایم به گردش درآید. دراین زمان، من نیز چون پروانه، هوای پرواز در سر دارم. می خواهم سبک روح و سبک بال شوم و درجمع شمع و گل و پروانه و بلبلِ خوش نوای بهار، نغمههای نشاط انگیز سحری سر دهم و بوی معطر گلاب، روح و روانم را خوش بو و عطرآگین سازد.
پروانه با همه کوچکی و سبکیاش، نمیخواهد خواب شیرینِ کودکانِ شیرین زبان شهرم را آشفته کند؛ پس بلافاصله از جا برمیخیزد و بال زنان از آنها و پنجره فاصله میگیرد، اما هنوز بیش از چند متر از پرورشگاه دور نشده است که ناگهان صدای انفجاری مهیب بر آسفالت خیابان، همه وجودم را به لرزه در میآورد و همزمان با خنده شادی و قهقهه یک نوجوان، پروانه به یکباره گُم میشود و اثر و رد و نشانی از او پیدا نمیشود…
پاهای لرزانم دیگر توان ایستادن ندارد و از فرط درد، روی زمین مینشینم و در خود مچاله میشوم… یعنی پروانه مهربان من چه شده است و اینک کجاست؟!… شاید او هم همچون پروانه عاشقی که برای رسیدن به معشوق، به گرد شمع پَر زد و بال و پرش سوخت… آه، خدای من!…
بغض در گوشه چشمانم لانه میکند و نفس در سینهام حبس میشود… یعنی او برای همیشه رفت و مرا تنها گذاشت؟… حالا من بی او چه کنم؛ چگونه به راهم ادامه دهم و به کدامین سوی بروم و نشان از که بگیرم:” الهی! صدای تو میآید؛ صدایی آشنا و مهربان که به قلبم امید و به گامهای خستهام، توان میبخشد… نه نه، نباید بنشیم و سکوت پیشه کنم؛ باید با همه قدرت، به سمت مقصد خویش گام بردارم… آری، آری؛ باید بروم!… باید بروم!… یا علی به امید تو…”
با چهرهای امیدوار، از جا بر میخیزم و با گامهای استوار، به سمت جلو حرکت میکنم. میدانم که تا ساعاتی دیگر، خورشید عالمتاب به همه جا نورافشانی میکند و به مردمان خوب شهر و سرزمینم، سلام و بوسه شادی هدیه میدهد…
در سپیده دم هوای لطیف شهرم و درآستانه نوروز روح نواز و شادی بخش، در جست و جوی خانه دوست، از کنار شکوفههای بهاری میگذرم و در پیاده رو خیابانی طولانی قدم میزنم که ناگهان پروانهای زیبا به نرمی بر شانه راستم مینشیند و بالهای مخملی با پولکهای ظریف و رنگارنگ خود را به حرکت در میآورد.
من ناباورانه و از گوشه چشم، در حالی که از شادی در پوست خود نمیگنجم، به پروانهام که سالم است و آسیبی ندیده، لبخند میزنم و به آرامی دستم را دراز میکنم تا او را بگیرم، اما او باز هم بلافاصله بال میزند و میگریزد و از من دور و دورتر میشود. پروانه، مسیری را در پیش میگیرد و مرا به دنبال خود میکشاند تا در راه او گام بردارم. میدانم و باور دارم که پروانه، خانه دوست را به من نشان خواهد داد؛ او همیشه به گرد شمع چرخیده و سوختن و دلدادگی و عشق و فداکاری را تجربه کرده است.
آری باید چنین کنم؛ باید به پروانه چشم بدوزم و همچنان در مسیر او رهسپار شوم؛ او نزدیکترین راه رسیدن به خانه دوست را میشناسد و در این پرواز و سفر بهاری و عاشقانه، مرا با حقیقت عشق آشنا خواهد کرد… حمیدرضا نظری، نویسنده معاصر و کارگردان تئاتر، سالهاست در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم میزند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان در مطبوعات و خبرگزاریها و سایتهای اینترنتی است. از نوشتههای او میتوان به داستانها و نمایشهایی چون ” پیامبری که اینک اشک میریزد، اولین و آخرین مسافر یک ایستگاه، غزال زیبای من، راز یک انسان، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده، سکوت یک نگاه و اشکی به پهنای تاریخ ” اشاره کرد.