گریهی ابر و خندهی گل!
- شناسه خبر: 23534
- تاریخ و زمان ارسال: ۴ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۳۱
- نویسنده: اتاق خبر کلام تازه
روزی بود و روزگاری ابری کوچک بود که به همراه مادرش و ابر های دیگر به سمت مزارع گندم میرفتند.ابر کوچولو عاشق بازی و دنبال کردن پرنده ها بود.یک روز وقتی که همین طور غرق بازی و دنبال کردن پرنده ها بود از ابرهای دیگر عقب ماند.اما هنوز سرش گرم بازی بود با اینکه مادرش مدام به او می گفت که زمان سفر دنبال پرنده ها نرود و از گروه جدا نشود.اما ابر کوچولو به حرف های مادرش گوش نکرد و ارام سرش گرم بازی شد و بی سروصدا از مادرش جدا شد . اما انقدر سرش گرم بازی بود که یادش رفت از گروه جدا شده برای همین تو اسمان بی انتها بدون مادرش و ابر های دیگر گم شده بود.ابر کوچولو که تازه متوجه شده بود که از گروه جدا شده غرق اندوه شد و گریه کرد
کلام تازه را در تلگرام دنبال کنید
گلی که ان پایین بود و چون ابی نبود که غنچه هایش باز شود با قطره های اشک باران غنچه هایش باز شد. خوشحال به صورت غنچه هایش نگاه میکرد و بعد رو به ابر کوچولو کرد و گفت.۰ سلام ابر کوچولو از تو بابت ابی که به بچه های من رساندی متشکرم اما ابر کوچولو چرا گریه میکنی
ابر کوچلو گفت که سرش گرم بازی بوده و از گروه ابر ها جا مانده است برای همین خیلی ناراحت است .گل که از شنیدن این حرف ناراحت شد با خود کمی فکر کرد بعد به ابر کوچلو گفت نگران نباش اگه بری پیش اقای باد او به تو کمکمیکند و تو را به گروه ات میرساند ابر کوچلو اول خوشحال شد ولی بعد گفت من از اقای باد میترسم چون وقتی یک بار اقای باد را دیدم داشت غرش بلنی میزد و درختا و …همه داشتن خم میشدند و تکان میخوردند . گل خندید و به او گفت اقای باد اون زمانی که تو دیدی ناراحت بوده ولی اقای باد همیشه به همه کمک میکند ان زمان هم که تو دیدی خداوند به او گفته . تمام افریده های خداوند خوب هستند واقای باد هم خیلی مهربان است حتما به تو کمک میکند اما با این حال تو نباید زود قضاوت کنی ابر کوچولو
ابر کوچلو با خود فکر کرد با خودش گفت خانم گل درست می گوید من نباید زود قضاوت کنم پس از خانم گل تشکر کرد و کمی دیگر بارید تا وقتی که رفت انها تشنه نباشند بعد اقای باد را صدا کرد و وقتی اقای باد او را دید فهمید که گم شده است چون گفت . ابر کوچلو مادرت دنبالت میگرده به من گفت بیام پیدایت کنم ابر کوچولو خوشحال شد گفت من هم دنبال شما میگشتم تا ازشما کمک بگیرم تا برگردم .اقای باد خندید و گفت پس همدیگر را پیدا کردیم. و بعد ابر کوچولو را بغل کرد و خیلی سریع به سمت گروه ابر ها راه افتادند
وقتی ابر کوچولو مادرش را دید سریع پرید تو بغل گرمش و به او گفت که دشتی پیدا کردم که نیاز به اب دارد و در انجا با گلی دوست شده ام و ادامه داد که لطفا بعد از اب دادن به مزارع گندم به انجا هم بروند واب بدهند .مادرابر کو چولو او را بوسیدوگفت خوشحال است که پسری مهربان دارد و قبول کرد و این را با ابر های دیگر در میان گذاشت ابر ها هم قبول کردند و بعد از اب رسانی به مزارع گندم به سمت دشت حرکت کردند ابر کوچولو از دور برای گل دست تکان داد و برای گل بارید گل تشکر کرد خوشحال شد و خندید.
نویسنده: فرنوش مهاجری – ده ساله از گلبهار