داستان دردناک پیرزن ۷۷ سالهای که آواره شد
- شناسه خبر: 12962
- تاریخ و زمان ارسال: ۱۶ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۴۷
- نویسنده: اتاق خبر کلام تازه
کلام تازه | از ۱۹ سال قبل که شوهرم فوت کرد زیر سقف همین اتاقهای چوبی با فرزندان معلولم زندگی میکنم و با کمکهای کمیتهامداد و بهزیستی روزگارم را به سختی میگذرانم تا آبرویم حفظ شود اما اکنون فقط به خاطر نصب یک علمی شرکت گاز، اشکریزان آواره شهر شدهام و از نگاه کردن به چهره پسرم شرم دارم، چرا که …
اینها بخشی از اظهارات پیرزن ۷۷ سالهای به نام «صغری عدالتیان» است که پاسکاری برخی کارکنان شرکت گاز و بنیاد مسکن چناران، زندگی یخزدهاش را از گرمای ثروت ملی دور کرده است. او در حالی که پلاستیک حاوی اسناد و مدارک و نامههای اداری را در دست میفشرد، درباره قصه دردناک زندگیاش گفت: ۱۴ سال بیشتر نداشتم که با پسرداییام ازدواج کردم و در همین روستای فتحآباد از توابع چناران به زندگی مشترک ادامه دادم.
شوهرم باغداری میکرد و من هم به امور خانهداری مشغول بودم. حاصل این ازدواج فامیلی هفت دختر و پسر بود که متاسفانه سه فرزندم معلول به دنیا آمدند.
اما من آنها را از جانم بیشتر دوست داشتم و همه زندگیام را به پایشان ریختم. خلاصه زندگی روستایی ما در حالی سپری میشد که هیچگونه امکاناتی نداشتیم. با آن که روستای ما در نزدیکی بزرگراه آسیایی قرار دارد اما تا چند سال بعد از انقلاب حتی از نعمت آب و برق هم محروم بودیم. به جز دو دختر معلولم، بقیه فرزندانم ازدواج کردند و به دنبال سرنوشت خودشان رفتند.
اما تیره روزیهای من از ۱۹ سال قبل، زمانی آغاز شد که همسرم از دنیا رفت و من باید از فرزندان معلولم مراقبت میکردم. با آن که فرزندانم چیزی را از من دریغ ندارند و من هم عاشقانه آنها را دوست دارم ولی با کمکهای کمیته امداد، بهزیستی و یارانه روزگارم را میگذرانم تا دست نیاز دراز نکنم چرا که آنها نیز اوضاع مالی خوبی ندارند.
با وجود این به هنگام بیماری یا انجام امور اداری به سراغ یکی از فرزندانم میروم که کارگر ساختمانی است و او با جان و دل از من استقبال میکند. با این همه مهربانی، باز هم وقتی به دستان زخمی و پینه بستهاش نگاه میکنم از خودم خجالت میکشم چرا که میدانم در این روزهای کرونایی بیکار است ولی هیچگاه به روی خودش نمیآورد تا من شرمنده نشوم.
امروز هم با خجالتزدگی سراغش آمدم تا مرا از این پاسکاریهای اداری نجات بدهد چون دیگر پولی برای هزینههای رفت و آمد به چناران را ندارم. پیرزن با چشمانی اشکبار و بغضی تلخ ادامه داد: از مدتی قبل قرار شد به روستای ما گازرسانی شود و ما هم در این سالهای آخر عمر از نعمت گاز شهری برخوردار شویم اما حالا که برای نصب علمیهای گاز، منازل را علامتگذاری کردهاند، مجریان شرکت گاز میگویند منزل شما در نقشه نیست! و باید به بنیاد مسکن بروید!
به آنها گفتم چگونه چهار منزل دیوار به دیوار (همسایگان) در نقشه اجرایی شما وجود دارد اما منزل من در این نقشه دیده نمیشود! در حالی که بیش از ۶۰سال است در این خانه روستایی زندگی میکنم! بالاخره چارهای نداشتم جز آن که با کمک پسرم به بنیاد مسکن چناران بروم. وقتی کارکنان بنیاد مسکن مدارک واسناد مالکیت را دیدند به پسرم گفتند همه مدارک شما کامل است و ما به طور کلی این موارد را به شرکت گاز اعلام کردهایم و شما باید به شرکت گاز بروید! به هر سختی و بدبختی بود روز بعد باز هم خجالتزده نزد پسرم رفتم و با هم به شرکت گاز مراجعه کردیم ولی با بیاعتنایی و برخورد سرد کارکنان شرکت گاز رو به رو شدیم. آنها گفتند هرچه در نقشه است اجرا میکنیم، بقیه به ما ربطی ندارد! ناامید و خسته به روستا بازگشتم.
برخی از اهالی گفتند به فرمانداری یا استانداری برویم. من هم که نمیدانم استاندار چه کاره است! دوباره به مشهد آمدم تا شاید پسرم استاندار را پیدا کند و مدارکم را به او بدهد تا شاید از رفتن به این اداره و آن اداره نجات پیدا کنم و فرزندان معلولم را در خانه تنها نگذارم چرا که میترسم خدای ناکرده حادثه تلخی رخ بدهد! در حالی که پیرزن اشکهایش را با گوشه چادر سیاهش پاک میکرد و زبان به دعا گشوده بود، پسر میان سال او نیز از راه رسید و دست مادرش را گرفت تا چارهای برای رهایی از این حق طبیعی پیدا کند و گرمای بخاری گازی، او را از این زندگی یخزده نجات دهد.
آنها رفتند اما بغض عجیب و اشکهایی که برای دیدار استاندار از چشمان پیرزن میچکید مرا به فکر فرو برد. با خود اندیشیدم این اشکها کدام مدیر جوانمرد را به یاری «مادری کوخ نشین» فرا میخواند تا شرمنده دستان پینه بسته فرزندش نشود؟ آیا کسی این نالهها را خواهد شنید؟…