گریهی ابر و خندهی گل!
روزی بود و روزگاری ابری کوچک بود که به همراه مادرش و ابر های دیگر به سمت مزارع گندم میرفتند.ابر کوچولو عاشق بازی و دنبال کردن پرنده ها بود.یک روز وقتی که همین طور غرق بازی و دنبال کردن پرنده ها بود از ابرهای دیگر عقب ماند.اما هنوز سرش گرم بازی بود با اینکه مادرش مدام به او می گفت که زمان سفر دنبال پرنده ها نرود و از گروه جدا نشود.اما ابر کوچولو به حرف های مادرش گوش نکرد و ارام سرش گرم بازی شد و بی سروصدا از مادرش جدا شد . اما انقدر سرش گرم بازی بود...