روایتی واقعی از یک زندگی توام با فحاشی و خشونت
هنوز که یاد اون دوران میافتم سرم درد میگیره و مهرههای ستون فقراتم تیر میکشه، هنوز صدای فحشای بابام تو گوشمه! آخ که چقدر یادآوری صحنههای دعوای مامان و بابام زجرآوره! یاد کتکزدنای بابام وقتی میافتم، زمانی که با اون دستای سنگینش مامانمو میزد از خود بیخود میشم. یادم رفت خودمو معرفی کنم. اسم من شیرینه و 28 سال سن دارم، لاغرم و قد کوتاهی هم دارم، غیر از منو مامان و بابام یه داداش کوچکتر از خودمم دارم با قدی بلند و چهرهای زیبا که انگار فقط ساختنش که مامانم روزی هزار بار قربونصدقهاش بره و قد و...