داستان خیال انگیز سفر عاشقانه من و پروانه
حمیدرضا نظری – کلام تازه | در سحرگاه و در تاریک و روشن هوای شهرم و درآستانه نوروز روح نواز و شادی بخش، در جست و جوی خانه دوست، از کنار شکوفههای بهاری میگذرم و در پیاده رو خیابانی طولانی قدم میزنم که ناگهان پروانهای زیبا به نرمی بر شانه راستم مینشیند و بالهای مخملی با پولکهای ظریف و رنگارنگ خود را به حرکت در میآورد. من ناباورانه و از گوشه چشم، لبخند زنان به پروانه مینگرم و به آرامی دستم را دراز میکنم تا او را بگیرم، اما او بلافاصله بال میزند و میگریزد و از من دور و...