کسی «چاه» برای فروش دارد؟
- شناسه خبر: 1986
- تاریخ و زمان ارسال: ۲۶ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۵۲
- نویسنده:
پایگاه خبری تحلیلی کلامتازه | روزگار تاخت و تاز زامبیهای داعش، دوستی داشتم که هر روز صبح برایم عکس و کلیپهایی میفرستاد از جنایتهای آن پشمینهپوشهای تندخو، عموماً شامل سربریدن، قطع دست و پا، آویزان کردن خلایق در کوی و برزن و … اشاره هم میکرد حتماً ببین! نبینی از دستت رفته!
معلوم بود که روزم را با «خون» آغاز نمیکردم. اوایل باز نکرده برایش «سپاس» میفرستادم، بعد حتی آن را هم نمیفرستادم، بعدتر حتی پیامهایش را باز نمیکردم اما او کماکان میفرستاد. اتفاقاً انسان لطیف طبعی بود و تعجب میکردم که چطور ممکن است خودش این کلیپها و عکسهای خونچکان را ببیند. برایم سوال شده بود که چرا این کار را میکند؟
یعنی حتی وقتی متوجه میشود که من نگاه نمیکنم چرا کماکان مثل یک رسالت، آن تصاویر را میفرستد؟
بعدها که همدیگر را حضوری دیدیم برایم گفت خودش همه آنها را نمیدیده اما ناخودآگاه این کار را میکرده. ماجرا چندان پیچیده نبود، حجم این درد و زجر چنان روح او را خراش میداد و مچاله میکرد که احساس میکرد این گوی آتشین که به دامان او پرتاب شده را هر چه زودتر باید از خودش دور کند و به دامان کس دیگری بیندازد تا از رنج خودش کم کند.
شاید غیرمنصفانه باشد اما همه ما به نوعی این کار را میکنیم. وقتی درون خودمان زهراندود میشود، سم و خشم قاطی خونمان میشود، انگار برای رهایی از این زهر کُشنده باید آن را از خودمان دور کنیم تا سالم بمانیم و اتفاقاً در بیشتر مواقع کم هزینهترین راه را پی میگیریم؛ فرو کردن این سم در بدن نزدیکترین آدمهای زندگیمان؛ خانواده، همسایهها، همکاران …
برخی هم البته دست به خویشتنداری میزنند، خشم و رنج را زیر پوستشان فرو میبرند و در نتیجه با انواع و اقسام فشارهای روانی مواجه میشوند، این روزها بازار روانشناسان و روانکاوان داغ است. مصرف قرصهای آرامبخش و گاه افیون زیاد شده و آنها که در بیداری فریاد نمیزنند، در خواب با کابوسها گلاویز میشوند.
ظرفیت روحی آدمها با هم برابر نیست. هر کدام از ما در مقابل فشارهای خردکننده یک جور واکنش نشان میدهیم، گاهی کلیپها و عکسهای رنجآور را برای دیگری ارسال میکنیم، گاهی لب میگزیم و خون جگر میخوریم، گاهی در خیابان و خانه پرخاش میکنیم و مشاجره راه میاندازیم، گاهی ظرفی را به دیوار میکوبیم، گاهی …
کاش چاهی بود که گاهی در این زندگی سر را در آن فرو برد، بلندبلند فریاد زد، زار زد، گریست و اندکی از این زخمهای روح خراش را اینطور تسکین داد.