کاش مامان بابا دعوا نمیکردن!
- شناسه خبر: 5764
- تاریخ و زمان ارسال: ۱۳ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۱۹:۵۸
- نویسنده: کلام تازه - سپیده نقدی
صبح امروز خانمی که مدیر مدرسه او را روانشناس خطاب میکرد وارد کلاس ما شد، قرار بود او امروز را با ما باشد و در مورد مهارتهای زندگی با ما صحبت کند. او صحبتش را با جملهای آغاز نمود که شاید هیچ یک از همکلاسیهایم قدر من آن را حس نمیکردند، آن جمله این بود؛ کنترل خشم از جمله مهمترین مهارتهای زندگی هر فرد میباشد. من و چهار خواهر و برادرم قربانی نبود این مهارت هستیم.
برگریزان پاییز برای همه زیبا و دلانگیز است ولی برای من یادآور بدترین خاطرات زندگیم میباشد. هیچگاه یادم نمیرود اول مهری را که قرار بود خواهر و برادر کوچکترم را به مدرسه ببرم ولی مهرماه آن سال هیچ یک از ما مدرسه را ندیدیم.
سرخی برگهای درختان یادآور کبودیهای بدن مادر و خواهر و برادرهایم است. من فرزند اول خانوادهای هفت نفره میباشم، پدرم شغلش آزاد و مادرم خانهدار بود، هیچگاه ما طعم پدر بزرگ و مادر بزرگ را نچشیدیم زیرا جد مادریم که قبل از تولد ما فوت کرده بودند و اجازه دیدن جد پدریم را نیز به خاطر اختلافات پدرم با پدر بزرگم نداشتیم و همیشه برای من سوال بود که چه چیزی میتواند باعث شود که فردی تا این اندازه از پدر خود متنفر باشد! سوالی که شاید پاسخ گویی به آن در حال حاضر برایم راحت است.
پدرم درشت قامت و قدرتمند بود. قدرت او را در پشتیبانی از خود حس نکردم بلکه قدرتش را اولین بار زمانی دیدم که به راحتی با قدرت یک دست خود گلوی مادرم را فشار میداد قصد خفه کردن وی را داشت، من فقط سه سال و نیمم بود و ابتدا فکر میکردم که یک بازی است ولی زمانی که مادرم گریه میکرد و داد میزد و کمک میخواست فهمیدم این بازی تلخ زندگی ماست.
سنگینی دستهایش را زمانی تجربه کردم که تنها میخواستم به مادرم که در حال خفهشدن بود کمک کنم واین شد آغازگر خاطرات تلخ من از پدر.از آن پس گاه و بیگاه بر سر هر موضوعی پدرم کنترل خود را از دست میداد و به سمت من، مادر، خواهرها و برادرهای کوچکترم حملهور میشد.
همیشه مادرم که تمام بدنش در حمایت از ما قرمز و کبود بود سعی میکرد با لبخندی اشکهای مارا پاک کند و به ما میگفت که پدر دست خودش نیست. مهربان است و همه ما را دوست دارد و تنها گاهی کنترلش را از دست میدهد. دریای از اشک پشت چشمان مادر جوانم که تنها 26 سال داشت غوطهور بود ولی هیچگاه اجازه نمیداد تا این اشکها را ما ببینیم.
آخرین شب تابستان سه سال پیش در حالی که من و خواهر و برادرهایم خود را برای رفتن به مدرسه در فردای آن شب شوم آماده میکردیم، ناگهان صدای پدرم از اتاق به گوش رسید که داد میزد و میگفت من تو را میکشم.
ما از شدت بلندی صدای پدرم لرزه به جانمان افتاده بود و من سعی میکردم برادر کوچکترم که تنها شش ماه داشت را آرام کنم ولی اشکهای خودم تمام لباس او را خیس کرده بود، برادرم که 9 سال داشت به اتاق رفت تلاش کرد تا مادرم را از زیر مشت و لگدهای پدرم نجات دهد ولی …
پدرم با زنجیری سنگین مادر و برادرم را میزد ، من و خواهرهایم میترسیدیم ولی تحمل دیدن این صحنه را نداشتیم، فریاد زدم و به مادرم گفتم تحمل کن مادر! الان اهالی روستا را صدا میکنم. در این لحظه پدرم سمتمان آمد و ما همگی از ترس به حیاط خانه رفتیم. پدرم با شی سختی به دنبال ما آمد و زمانی که میخواست آن را به طرف ما پرت کند آن شی سخت به سر مادرم اثابت کرد، خلاصه آن شب دستان پدرم همه ما را مورد نوازش خود قرار داد.
شب را بیرون از منزل خوابیدیم و صبح با طلوع خورشید راهی شهر شدیم. مادرم دیگر نه گریه میکرد و نه حرف میزد تمام صورت او کبود و سیاه بود. اثرات حلقههای زنجیر بر روی دست و پاهای ما خود نمایی مینمود در حالی که همه درد را در گوشه گوشه بدنمان حس میکردیم ولی هیچ یک اشکی از چشمانمان جاری نمیشد حتی محمد شش ماهه نیز سنگینی غم را در چشمان مادرم میدید و او نیز گریه نمیکرد.
ما با کمک مددکاران اورژانس اجتماعی راهی بیمارستان شدیم تا زخمهای مادرم را پانسمان کنند، پزشک سیتی اسکن از سر مادرم گرفت و دستور بستری برای او داد.
امروز که این داستان را مینویسم سه سال از آن پاییز میگذرد و هنوز پاییز برای من و خانوادهام جز غم و جدایی چیزی ندارد.
من و خواهر برادرهایم در مراکز بهزیستی هستیم و مادرم که در اثر ضربات پدرم مشکل مغزی پیدا کرده و هیچ یک از ما را نمیشناسد در مراکز نگهداری از معلولین اعصاب و روان بهزیستی بستری میباشد.
چندی پیش پدر بزرگ پدریم با حکم دادستان به مرکز مراجعه کرد و قصد داشت تا ما را ببیند. تنها من حاضر به دیدن او شدم و خواهرهای کوچکترم از هر شخص غریبهای واهمه داشتند و حاضر به دیدن او نشدند.
او از من خواهش میکرد که به همراه خواهر و برادرهایم به منزل وی برویم او مدام از سنگینی بارعذاب وجدان بر شانههایش صحبت میکرد. با چشمانی اشک آلود وصدایی لرزان از من میخواست تا به او کمک کنم تا کمتر احساس گناه کند.
برای من سوال بود که چرا خود را گناهکار میداند از او خواستم تا بیشتر از این موضوع صحبت کند.
و او بعد از مکث طولانی با چشمانی که خیره به گوشه اتاق بود گفت: اولین بار که پدرت را کتک زدم یک سال و نیم بیشتر از عمرش نگذشته بود و آن هم به این دلیل که هنگام بازی استکان چای من را ریخته بود بقدری از من کتک خورد که اگر مادربزرگت نبود…
من هیچ وقت نمیتوانستم وقتی موضوعی عصبانیم میکند خودم را کنترل کنم. بر سر مسائل کوچک به پدر، عمهها و مادر بزرگت حمله ور میشدم و البته بعد از اتمام کتک کاریها بسیار پشیمان بودم ولی این پشیمانی فایدهای نداشت .مادر بزرگت هم بر سر همین موضوع یک روز از خانه فرار کرد و دیگر هیچگاه خبری از اونشد.
پدرت با شدت بیشتری از خواهرهایش همیشه مورد ضرب و شتم من قرار میگرفت و اکثر اوقات آثاری از ضرب و جرح بر روی صورت و بدنش بود.
دراین لحظه بود که دلیل تنفر پدرم از پدرش و برخوردهای خشونتآمیز او با ما را فهمیدم و نگران آینده فرزندان خود و خواهر و برادرهایم بودم که نکند روزی ما نیز به این سرنوشت شوم دچار شویم .