صاحبخانهای که دلگرمیِ اجاره نشینهاست!/ خانهام را با خدا معامله میکنم نه مستاجر
- شناسه خبر: 27695
- تاریخ و زمان ارسال: ۱ تیر ۱۴۰۱ ساعت ۱۹:۳۸
- نویسنده: اتاق خبر کلام تازه
.
کابوس اول ماه و اجارهای که صاحبخانه هر دقیقه یادآوری میکند!
«حاجآقا خیلی تواضع دارد سخت راضی میشود درباره خودش حرف بزند.» این را آقای مستاجر میگوید و بعد من را راهنمایی میکند سمت خانهشان یک خانه کوچک و نوساز که با سلیقه چیده شده. ساکنانش زوج جوانی هستند و یک دختر چهارساله شیرین زبان. خانم خانه برایم شربت سکنجبین خنکی میآورد و همسرش هم شروع میکند به گفتن آنچه که برای شنیدنش تا اینجا آمدهام.
«پنج سال پیش اولین نگرانیام بعد از خوانده شدن خطبه عقد پول پیش خانه بود! نگرانیای که شاید بیشتر جوانهای در شرف ازدواج دچارش هستند. هر چه حساب و کتاب میکردم هیچجور نمیشد که نمیشد. پول کم داشتم برای اجاره خانه، خیلی کم! توکل کردم به خدا. بلاخره با پرسوجوهای زیاد یک خانه در یکی از محلههای تهران پیدا کردیم.
صاحبخانه یک خانم مسن و تنها بود. خانهی خیلی کوچکی بود شاید ۳۰ یا ۴۰ متر اما همین هم برای ما که فکر میکردیم اصلا نمیتوانیم جایی را اجاره کنیم کافی بود. سه روز قبل از موعد اجاره صاحبخانه یادآوری میکرد:«آقاسید سه روز مانده…آقاسید دو روز دیگر…فردا موعد اجاره است…آقا سید پس کی اجاره را میدهی!» تمام دغدغه زندگیمان شده بود اجاره خانه و روزشمار حاجخانم هم در این استرس بیتاثیر نبود! سعی میکردیم اجاره را سر موعد بدهیم اما گاهی هم نمیشد بلاخره زندگی است دیگر بالا و پایین دارد.»
بشری سادات مینشیند روی پاهای پدرش، نقاشیاش را نشان میدهد و بعد شیرینزبانی میکند.«بابا ببین چی کشیدم!» منتظر میشوم حرفهای بشری سادات و پدرش تمام شود. آقا سید ادامه میدهد:« دوسال ساکن آن خانه بودیم تا اینکه صاحبخانه گفت مبلغ اجاره را بیشتر کنیم. گفتم حاج خانم نمیتوانم! مبلغ سنگینی است برای من. گفت پس تخیله کنید. همسرم باردار بود. دوباره گشتم دنبال خانه! بعید میدانستم با آن پول پیش کمی که نیمیاش را هم صاحبخانه برای تعمیرات برداشته بود بتوانم جایی را پیدا کنم. خیلی خسته بودم و نگران.
آنقدر که اطرافیان هم متوجه شدند. یک روز یکی از دوستانم به رویم آورد و پرسید سید برای چی آنقدر پریشانی؟! ماجرا را که گفتم. دوستم حاجعلی را معرفی کرد. در همین مغازهای که دیدید رفتم و با حاجآقا صحبت کردم. گفت برو خودت قیمت کن هرچه که بود تو نصفش را بده. قیمتها خیلی بالا بود. دوباره رفتم پیش حاجآقا. گفتم اجارهها ماهیانه یکی، دومیلیون است. پرسید کمترینشان چقدر بود. گفتم ۸۰۰ تومان. گفت شما نصفش را بده! کمی مکث کرد و گفت:« نه شما همان ۳۰۰ را بده!» پول پیش را هم مبلغ خیلی کمی گرفت. خیلی کم که به هرکس میگوییم فکر میکند داریم شوخی میکنیم! بعضی همکارانم اصلا باورشان نمیشود.»
حرف از حاجآقا که به میان میآید لبخند مینشیند روی لب اهالی خانه، با خودم میگویم درست حدس زدم لبخندهای حاجعلی ویروسی است! آقای مستاجر ادامه میدهد:« خب تازه ازدواج کرده بودیم و به قول گفتنی دستمان تنگ بود. خدا میداند وقتی قرارداد این خانه را بستیم چقدر خوشحال بودیم. یک خانه خوب و نوساز در همان محلهای که دوست داشتیم!»
خانم خانه شربت دوباره ای میآورد. این بار لیوان شربت حاوی عطر هل و گلاب است. سینی شربت را میگذارد جلویم و میگوید:« راستش در خانه قبلیمان تمام ۳۰ روز ماه را استرس داشتیم. اینکه موعد برسد و اجاره کم و کسری داشته باشد. اما اینجا به لطف حاجآقا یکبار هم احساس نکردیم مستاجر هستیم. طوری رفتار میکند که انگار اینجا خانه خود ما است. نشده یکبار برای اجاره چیزی بگوید. درحالی که میتوانست خیلی راحت اجارهبها و پول پیش را بگیرد و بزند به زخم زندگیاش اما تا جایی که شد به ما لطف کرد.»
با کلام تازه بی خبر نمی مانید
آقاسید سرش را به علامت تایید تکان میدهد و میگوید:«حاجعلی خودش جای دیگری ساکن بود. بعد از دوسال یک روز صدایم زد و گفت. سقف خانهشان نشست کرده و خانهشان دیگر قابل سکونت نیست. بندهخدا با کلی شرمندگی خواست اگر میشود تخلیه کنیم که خودشان بیایند و اینجا ساکن شوند. گفتم به روی چشم! شما چرا شرمندهای من شرمنده شما هستم. دنبال خانه بودیم که دخترم بیمار شد. دچار اختلال خودایمنی شده بود و روی پوستش لکههایی ظاهر میشد. چند وقتی درگیر بیمارستان بودیم و وقت نشد دنبال خانه بگردیم. دخترم که از بیمارستان مرخص شد. همسرم گفت باید تمام مدت برویم دنبال خانه. یک روز نگذشته بود که حاجآقا پیغام داد لازم نیست تخلیه کنید! با اینکه خودشان لازم داشتند اما نمیخواستند ما اذیت شویم. حاج علی از بیماری بشری سادات خبر نداشت. وقتی متوجه شد با چند اسباببازی زیبا و گرانقیمت به همراه همسرش برای عیادت آمدند خانهمان. همانجا بود که صورت بشری را بوسید و گفت:« لازم نیست دیگر نگران خانه باشید. تلاش کنید برای خانهدار شدن. ولی وقتی از اینجا میروید که صاحبخانه شده باشید!»
حرفهای خانم خانه از صاحبخانهشان شنیدنی است. گوش میسپارم به حرفهایش:« حاجآقا و همسرشان آدمهای بزرگی هستند. نه اینکه فقط این لطف را در حق ما کرده باشند! مستاجر قبلی که واحد بالایی ما بود وقتی از اینجا رفت که صاحبخانه شد. یعنی از اینجا رفت خانه خودش! حاجآقا پول پیش را از آنها هم همانقدر کم گرفته بود و اجاره شان از نصف مبلغی که باید داده میشد کمتر بود. مستاجر واحد سوم که رفت. خودشان آمدند و ساکن شدند. من و همسرم شرمنده شده بودیم که آنها رفتند طبقه سوم و ما دوم ساکن هستیم. ساختمان ما آسانسور ندارد و رفت و آمد از این همه پله برای حاجآقا و خانمشان سخت است! اما نخواستند زحمت اسبابکشی دوباره را به ما بدهند و واحدها را جابهجا کنیم! برای من و همسرم و بشری سادات، حاجآقا مثل پدر است. همانقدر حامی! لطف هایی که به ما کرده را شاید هیچکس در حقمان نکرده. گاهی صبحهای جمعه که برای خودشان حلیم میگیرد یک ظرف هم برای ما میگیرد و میگذارد پشت در یا وقتی قبض آب و برق میآمد حاجعلی برمیداشت و زودتر پرداخت میکرد.»
بشری سادات یک برگه از دفتر نقاشیاش میکند و میدهد دستم.«خاله این نقاشی برای تو!» چشمهایم برق میزند «چه قشنگه خاله!» اهالی این خانه حرف زیاد دارند از صاحبخانهشان اما دخترکوچولو خواباش میآید و بهانه میگیرد. تشکر میکنم و خداحافظی!
خانهام را با خدا معامله کردم!
نمیشود از این مغازه قدیمی و آن حاجآقای مهربانش به همین سادگی گذشت. قبل از رفتنم به امید اینکه چند کلمه با او همکلام شوم دوباره میروم داخل مغازه. نگاهش که میخورد به من میپرسد:«دخترم کارت راه افتاد.» میگویم:«بله حاجآقا فقط چند سوال داشتم.» زیرچشمی نگاهم میکند. قبل از اینکه چیزی بگوید میپرسم:«حاجآقا شما چند فرزند دارید.» خیالش آسوده میشود که قرار نیست از آن سوالهای سختی بپرسم که دوست ندارد. «چهارتا دخترم! هر چهار نفرشان رفتند سر خانه و زندگیشان.» میپرسم:«خانه دارند؟!» میگوید:«نه دوتایشان مستاجر هستند.» کنجکاویام گل میکند:« نگفتید برای چه خانه را بدهم به مستاجر، بلندشان کنم و بچههای خودم ساکن شوند؟!» میخندد:«نه بابا جان اینها هم بچههای خودم هستند چه فرقی میکند!» میگویم:«حاجآقا یک سوال دیگر بپرسم؟!» میگوید:«به شرط اینکه آخری اش باشد!» چشمی میگویم و میپرسم:« حاج آقا این دل بزرگ را از کجا آوردید. ۳۰۰ تومان اجاره؟! چرا به نرخ روز اجاره نمیگیرید؟!» نفس عمیقی میکشد و میگوید :«دخترم باید رحم کنی تا بهت رحم بشود. من هرجایی که یه کاری را برای رضای خدا کردم هزار برابرش را در زندگیم دیدم. بعضی از صاحبخانهها اصلا فکر نمیکنند این مستاجر بنده خدا است. من خانه ام را با خدا معامله کردم!»
در حال حاضر مخاطبان «فارس من» خبرگزاری فارس پویشی با عنوان به داد مستأجران برسیم را به عنوان مطالبه عمومی مردم و تسهیل شرایط اجاره نشینی را مطرح کردند تا مسئولان نیز احساس مسئولیت کنند.
انتهای پیام/ ت ۶