این روزها دلم برای بوسهای تنگ میشود
- شناسه خبر: 7841
- تاریخ و زمان ارسال: ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۲۸
- نویسنده:
پایگاه خبری تحلیلی کلام تازه | نمیدانم چرا این روزها دلم برای بوسهای تنگ میشود… اینک در فصل رویش شکوفههای چشمنواز و در روزها و شبهای بهاری که مادران مهربان سرزمینم به خاطر نگرانی از شیوع ویروس کرونا و برای آرامش کودکان هراسان خود، شعر و آهنگ دلنشین” لالایی” را می خوانند، خاطرات شیرین دوران کودکی در مقابل دیدگانم به نمایش درمیآید و مرا با خود به گذشته و سالهای دور میبرد.
زمانی که با بوسههای گرم و پرمحبت مادرم از خواب بیدار میشدم و در کنار خود، دنیایی از عشق و مهربانی را در صورت جوان و زیبای فرشتهای میدیدم که بهشت زیر پای اوست و خداوند زیباییها، برای همیشه و تا ابدیت دوستش دارد. گاهی اوقات و در ساعاتی از شبانه روز، خود را به خواب میزدم تا شاید فرشته مهربان باز هم به آرامی به سراغم بیاید و با لالاییها و بوسههای لذتبخش و مادرانهاش نوازشم کند و بر شادیهای کودکانهام بیفزاید و…
****
مادر سالمند و ناتوان من، در زادگاه و شهری دور از محل کار و زندگیام، سالهاست که در بستر بیماری افتاده و مدتهاست که چشم های منتظرش را به در اتاق دوخته تا به دیدارش بروم و سر بر بالینش بگذارم و گُل لبخند بر لبانش بنشانم. من به لالایی خواندنهای دلنواز و آرامشبخش و قصهها و غصههای مادر و دیدن لحظات دلنشین و ملکوتیاش بر سجاده سبز و همیشه پهن خدا، عادت کرده و دلم میخواهد هرچه زودتر خود را به او برسانم و آن نازنینِ جاوید را در آغوش بگیرم و بوسهای از چهره مهربانش بستانم، اما به دلیل خطرات این ویروس وحشناک و ناشناخته و مرگ دهها هزار انسان در سراسر جهان، در حال حاضر نمیتوانم به سفر بروم و همین موضوع، دلم را بیش از پیش به درد میآورد و خیالم را آشفته میکند.
مادرِ صبور و همیشه آرام و خندانم، دیگر نمیتواند از جایش بلند شود و بزرگترین آرزویش این است که تنها برای یک بار از رختخواب همیشگیاش برخیزد و روی پاهای از کار افتادهاش بایستد و خود را به حیاط کوچک خانه برساند و شکوفههای بهاری را نظاره کند، اما پیری و هجوم انواع بیماری، مانع برآورده شدن این شادی ساده و چنین آرزوی کوچکی شده است.
برادر فداکار من، با از خود گذشتگی تمام، حافظ و یاور مادر شده تا او باور کند که هنوز زنده است و زندگی همچنان جریان دارد. از برادرم می خواهم که با استفاده از تکنولوژی موجود، من و مادر را به هم برساند تا بتوانیم پس از مدتها یکدیگر را ببینیم و دیداری تازه کنیم.
برادرم گوشی تلفن همراه خود را مقابل صورت خوابآلود مادر میگیرد و من با دیدن این همه معصومیت و مظلومیت، اشک در گوشه چشمانم لانه میکند و صدای گریه و نالهام به گوش میرسد:” آه، خدایا! این کوه عظیم لطف و آرامش و مهربانی و تکیهگاه استوار و مطمئن همه دوران زندگیام، چرا اینک چنین بیمار و ناتوان شده و تنها چهره ای نحیف و شکسته و درد کشیده از او باقی مانده است؟!…”پس از چند لحظه مادر چشمهایش را میگشاید و ناباورانه به من نگاه میکند، سپس لبخندی بر لبانش نقش میبندد و اشک اشتیاق برگونه هایش جاری میشود. درحالی که سعی میکنم خود را خوشحال نشان دهم او را صدا میزنم، اما پاسخم را نمیدهد.
برای چندمین بار صدایش میزنم، اما بازهم پاسخی نمیشنوم. شاید رنجیده است و نمیخواهد با من همکلام شود… من به خاطر گرفتاری و مشغله و مشکلات فراوان زندگی، مدتی است که نتوانستهام به دیدنش بروم و جویای حالش شوم؛ شاید همین بیتوجهی و بیوفایی، او را دلگیر و آزرده خاطرکرده است. دوست دارم و آرزو میکنم که مادر سکوت را بشکند و برای تسکین دلِ دردمندم و به یاد کودکی هایم، برایم “لالایی” بخواند و…در انتظار لحظهای که مادر باز هم به مهر، نگاهش را به سویم برگرداند و به حرف بیاید و سخنی بگوید، به مدت طولانی و در سکوت کامل به صورت گریان او خیره میشوم تا این که بالاخره ملتمسانه به چشمهایم نگاه میکند و تنها یک کلمه بر زبان می آورد:”بیا!”
این یک کلمه، به تنهایی همه وجودم را به آتش میکشد و از فرط دلتنگی و شرمندگی، به یکباره روح و جسمم را به لرزه درمیآورد و چشمانم را تیره و تار می سازد؛ بلافاصله عرق سردی روی پیشانیام مینشیند و تب و لرزی ناشناخته به سرعت سراسر وجودم را در بر میگیرد و بغض سنگینی راه گلویم را میفشارد و دچار تنگی نفس می شوم؛ احساس میکنم که برای نفس کشیدن و زنده ماندن، به هوای بیشتری نیاز دارم؛ سرم گیج میرود و گلویم به شکلی آزاردهنده به خارش در میآید و دردی عجیب در قفسه سینهام میپیچد و چند بار پشت سر هم و به شدت سرفه میکنم؛ سرفههایی خشک و خفه کننده که قلبم را به تلاطم درمیآورد:” ای وای! یعنی من هم به ویروس کرونا مبتلا شده و اینک باید هراسان و وحشتزده شوم؟
مگر میشود که همه این علائم به یکباره و در زمانی کوتاه به سراغ کسی بیاید و او را به خط پایان زندگی برساند؟!…”فکر می کنم که این نشانهها همیشه به دلیل بیماری نیست و میتواند حکایت بیمهری و بیوفایی انسانِ گُمگشته و سرگردان در عصر انفجار اطلاعات و سرعت پیشرفت تکنولوژی و تلاش شتابزده و گاه بیهوده برای رسیدن به موقعیتی بهتر باشد که بهترینی چون مادر را به دست فراموشی میسپارد و… شاید من نیز اینک از شوق و لذتِ داشتههای به واقع نداشته و نداشتههای به ظاهر داشته و به خود بالیدنهای نابجا و نافرجام، از عزیزترین عزیزانم غافل و از حقیقت زندگی دور ماندهام؛ شاید مادر با سکوت طولانی خود و سپس بیان هزاران کلمه پنهان در تنها یک کلمه، میخواهد مرا از خواب غفلت بیدار کند و…
در این ایام که مردم مهربان در قرنطینه خانگی به سر میبرند، مادر انتظار دارد که به زادگاهم و به نزد او بروم، اما با وجود این ویروس شوم و شرایط نگرانکننده، من به کجا و چگونه بروم؟!… شاید به خاطر شوق بیش از حد دیدار من، برای مادر سخت است و هنوز نمیتواند باورکند که در این موقعیت حساس، نباید از شهر خارج و به او نزدیک شوم.
من از فداکاری و از خود گذشتگی و نیز تعداد کارکنان خدماترسان مبتلا به ویروس و آمار جانباختگان در شهرداری، اتوبوسرانی، تاکسیرانی، مترو و نیروهای خودجوش مردمی و پرسنل نظامی و انتظامی و فرهنگی و… خبر دارم و میدانم که پزشکان، پرستاران، نیروهای امدادی و سایر از جان گذشتگان شریف و شایسته ایران زمین، با تمام وجود تلاش میکنند تا من و ما، با رعایت کامل بهداشت و با توکل به یزدان پاک و یکتا خالق نازنین، به سلامت از چنگال این ویروس خطرناک بگریزیم و… من و مادر به کمک گوشی همراه همچنان به یکدیگر نگاه میکنیم و در سکوت با هم حرف می زنیم… چند لحظه بعد، او با چشمهای خندان و منتظر، لبهایش را غنچه و از راه دور، مرا به بوسهای گرم و مهربان دعوت میکند.
او می خواهد مثل دوران کودکی و همه روزها و سال های گذشته، عشق و محبت پاک مادرانهاش را نثارم کند و من نیز می خواهم لبخندزنان و هر چه سریعتر، بوسهاش را با بوسهای پاسخ دهم، اما بغض مانده در گلویش به یکباره فریاد میشود و دریایی از اشک، تمام پهنای صورتش را میپوشاند و بلافاصله گوشی را از دست برادرم میگیرد و با عصبانیت آن را به گوشهای از اتاق پرتاب می کند…
برای مادر سخت و غمانگیز است و عادت ندارد که بوسه خود و مرا از صفحه کوچک گوشی همراه و در چنین حالتی ببیند؛ او میخواهد همچون گذشته و در واقعیت و از نزدیک، فرزند دلبندش را که دیگر بزرگ شده، در آغوش بگیرد و عاشقانه او را ببوید و ببوسد و صدای ضربان قلبش را به وضوح بشنود؛ دوست دارد همچنان بر سجاده سبز خدا نماز شکر بخواند و در کنار جگرگوشهاش و تا غروب آفتابِ زندگی، از روزهای باقی مانده عمرش لذت ببرد؛ تلاش میکند تا حتی خاری به پاهای پسرش نرود و به وقت درد و ناملایمات زندگی، مرهمی بر زخم های او باشد؛ عشق شیرین مادر به عزیزش، باز هم در وجودش زبانه میکشد تا بدون هیچ فاصلهای و از نزدیک با فرزندِ همیشه کودک و کوچکش، درد دل کند و از قصهها و غصهها و تلخیها و شیرینیهای ایام از دست رفته و خاطراتش با او سخن بگوید و…
****
اکنون من در سلامت کامل جسمانی و بی هیچ نشانهای از بیماری، در اتاق خانهام نشسته و در خلوت خود برای مادرم اشک میریزم؛ برای کسی که سحرگاه چند روز قبل و دور از من، به دلیل کهولت سن و پس از تحمل سالها بیماری و درد، چشمهای مهربان و منتظرش را بست و برای همیشه آرام گرفت و در صبح نیمه شعبان، پیکر پاکش به خاک سپرده شد…
در این زمانه که دغدغه هجوم سریع ویروس و مرگ انسان ها، خواب را از چشمهایم ربوده است، آرزو می کنم که ای کاش فقط یک بار دیگر صورت نازنین مادر را از نزدیک ببینم و سر بر شانه های مهربانش بگذارم تا او با بوسهها و لالایی های دلنوازش، مرا به آرامش برساند، اما افسوس که…
اینک در فصل رویش شکوفه های چشمنواز و در روزها و شب های بهاری که مادران مهربان سرزمینم به خاطر نگرانی از شیوع ویروس کرونا و برای آرامش کودکان هراسان خود، شعر و آهنگ دلنشین” لالایی” را میخوانند، خاطرات شیرین دوران کودکی در مقابل دیدگانم به نمایش در میآید و مرا با خود به گذشته و سال های دور میبرد؛ زمانی که با بوسه های گرم و پرمحبت مادرم از خواب بیدار میشدم و در کنار خود، دنیایی از عشق و مهربانی را در صورت جوان و زیبای فرشتهای میدیدم که بهشت زیر پای اوست و خداوند زیبایی ها، برای همیشه و تا ابدیت دوستش دارد. گاهی اوقات و در ساعاتی از شبانهروز، خود را به خواب میزدم تا شاید فرشته مهربان باز هم به آرامی به سراغم بیاید و با لالاییها و بوسههای لذتبخش و مادرانهاش نوازشم کند و بر شادیهای کودکانهام بیفزاید و…نمی دانم چرا این روزها دلم برای بوسهای تنگ میشود…
پایان
گفتنی است حمیدرضا نظری، نویسنده معاصر و کارگردان تئاتر، سالهاست در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم میزند که حاصل آن انتشار بیش از۳۰۰ داستان در مطبوعات و خبرگزاریها و سایت های اینترنتی است. از نوشته های او می توان به داستانها و نمایشهایی چون “غزال زیبای من، راز یک انسان، مهر و کین، سفر عاشقانه من و پروانه، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده و سکوت یک نگاه ” اشاره کرد…