روایتی واقعی از یک زندگی توام با فحاشی و خشونت
- شناسه خبر: 32787
- تاریخ و زمان ارسال: ۱۰ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۰۱:۰۷
- نویسنده: کلام تازه - حسین زارع
هنوز که یاد اون دوران میافتم سرم درد میگیره و مهرههای ستون فقراتم تیر میکشه، هنوز صدای فحشای بابام تو گوشمه! آخ که چقدر یادآوری صحنههای دعوای مامان و بابام زجرآوره! یاد کتکزدنای بابام وقتی میافتم، زمانی که با اون دستای سنگینش مامانمو میزد از خود بیخود میشم.
یادم رفت خودمو معرفی کنم. اسم من شیرینه و 28 سال سن دارم، لاغرم و قد کوتاهی هم دارم، غیر از منو مامان و بابام یه داداش کوچکتر از خودمم دارم با قدی بلند و چهرهای زیبا که انگار فقط ساختنش که مامانم روزی هزار بار قربونصدقهاش بره و قد و بالاشو بزنه تو سر من و مدام بهم یادآوری کنه که چقدر زشتم و قیافهم شبیه بابام شده، وضع مالی بابام بد نبود و بقول معروف دستش بهدهنش میرسید و خب خداروشکر از این بابت نگرونی نداشتیم.
توی یه خونوادهای بزرگ شدم که بابا و مامانم همیشه با هم دعوا داشتند، به گمونم مامان اصلا ساخته شده بود که با هرچیزی سر ناسازگاری داشته باشه و همیشه میخواست حرفشو با پرخاش و داد و قال به کرسی بنشونه.
از بابام هم تنها چیزی که یادمه فحشهای رکیکی بود که به زمین و زمان میداد. سر هر چیزی زود عصبانی میشد و شروع میکرد به فحاشی! اصلا عصبانی هم که نبود فحش میداد و حرفای بد میزد، با دوستاش هم که صحبت میکرد تیکه کلامش فحشای رکیک بود…. نمیدونم دقیقا چند سالم بود، ده سال یا شایدم دوازده سال که بابام یه روز از خونه رفت و ما رو تنها گذاشت و دیگه هیچ خبری ازش نشد و منم دیگه هیچوقت اونو ندیدم. بعدها از زبون مادرم شنیدم که داشت به داییام میگفت: گور بگور شده رفته یه زن دیگه گرفته!… اما من از اونروزای تلخ تا الان دیگه ندیدمش.
بعد از رفتن بابام بود که روزبروز وضع منم بدتر شد، حالا دیگه هیچ پشتیبانی نداشتم… آخ که شنیدن مداوم و تمسخر زشتی چهرهام و قد کوتاهم چه حقارتی رو به من تحمیل میکرد.
چند سال بعد از رفتن بابا، مامان سرطان گرفت و درگیر شیمی درمانی شد، منم به هر بدبختی بود علاوه بر پرستاری و مراقبت از مامان درسمو ادامه دادم و شدم دانشجوی یکی از دانشگاهها، تعجبم از این بود که تو همین حالت هم دست از تحقیر کردن من بر نمیداشت.
تا این سن و سال هرگز نتونستم یه دوست خوب برای خودم پیدا کنم یا اگه با کسی هم دوست میشدم این دوستی دو سه هفته بیشتر طول نمیکشید تا یه روز یه پسری توی مسیر دانشگاه یهو جلوم سبز شد و بهم ابراز علاقه کرد. این اولین ارتباط کلامی یه جنس مخالف با من بود.
اولین بار بود که همچین اتفاقی تو زندگیم برام افتاده بود. یادم میاد دست و پام بشدت میلرزید و طپش قلب گرفته بودم. اونشب رو تا صبح نتونستم بخوابم، دائم بخودم میگفتم یعنی داره راست میگه؟ از من خوشش اومده؟ بعد یاد حرفای مامانم میافتادم که همیشه سرم داد میزد: “دختره اکبیری، تو با این قیافه زشتت تا آخر عمر رو دستم باد میکنی و هیچوقت کسی به خواستگاریت نمیآد”.
از خدا میخواستم زودتر صبح بشه و ببینمش و یه دفعه دیگه بهم بگه ازم خوشش میاد، بهم بگه که دوستم داره و براش عزیزم.. خدایا یعنی منم عزیز دل کسی شدم؟
به هر جون کندنی بود اونشب صبح شد و من با چشمانی پفآلود راهی دانشگاه شدم بازم تو همون مسیر دیروزی دیدمش، اینبار هم بهم ابراز علاقه کرد و من رو با خودش تا اوج آسمونا پرواز داد.
شب و روزم شد اون و لحظههای خوشی که دائم تو ذهنم از اون برای خودم مجسم میکردم. گویی شاهزاده رویاهامو پیدا کرده بودم که قراره با اسب سفید بیاد منو با خودش ببره، با مامانم که جرات نمیکردم حرفی بزنم ولی کاش لااقل بابام بود…
کمکم بخودم جرات دادم و باهاش حرف زدم ارتباطمون روبروز بیشتر شد و علاقه من هم بهش زیادتر، هرچه از عمر این ارتباط بیشتر گذشت به روحیات و خصوصیات اخلاقیش بیشتر پی بردم تا اینکه یه روز با چند تا از دوستاش دیدمش که کنار خیابون در حال دعوا و کتککاری و فحاشی بود… به یکباره هر چه از رویاهای با او بودن برای خودم بافته بودم مثل کلاف سردرگمی شد که به زندگیم پیچید، چند هفته بعد هم فهمیدم به مواد مخدر اعتیاد داره… حالا من موندم یه علاقه و وابستگی شدید و فردی که …. لطفا راهنماییام کنین چکنم؟ او قراره بیاد خواستگاری من و من موندم که چه جوابی بهش بدم….
کلام تازه از کارشناسان، روانشناسان، اندیشمندان، حقوقدانان، صاحب نظران و… درخواست میکند چنانچه راهکاری در خصوص این روایت واقعی دارند به آدرس kalametaze@gmail.com ارسال تا بنام خودشان در شماره بعد بچاپ برسد.